7.07.2014










ב''ה



جامعه ما جامعه ای شده است که در آن 
آزادی با خودخواهی رابطه ای مستقیم پیدا
 کرده است.


برنده اعلام شدن ارمیا، دختری آوازخوان و محجبه، در مسابقهآکادمی موسیقی گوگوش، مردمان را به بحثی پر شور در انداخت؛ عده ای را سرمست صدایش کرد و جماعتی را پریشان حجابش. واکنش ها اما از هنر او فراتر رفت و پرده از مصائبی هولناک تر انداخت.
بی آن که در مورد خودش، عقایدش و هنرش نظری داشته باشم و فارغ از کیفیت برنده شدنش، ظهور او را پدیده ای اجتماعی ـ سیاسی و قابل تأمل یافته ام. نه برای هنجارشکنی یا ارائه ی نمونه ای کمتر دیده شده از مسلمانی، بلکه بدین جهت که کمک کرد تا بخش های آشفته ای از لایه های اجتماعی جامعه ایران، بروز بیشتری پیدا کند و خود را واضح تر به نمایشی عمومی گذارد. این را من به فال نیک گرفته ام. چون ما با زبانِ نظریاتِ دانش جامعه شناسی، اگر مدت های مدید هم سعی وافر نماییم، نمی توانیم به آسانی روایتِ یک پدیده، پرده از واقعیتی اجتماعی برداریم و آن را بهتر و بیشتر در منظر مردمان و حتا نخبگان گذاریم. مثال ارمیا اما، می تواند راهِ چند ساله ی ما را به چند صباحی طی کند و دلیل روشن ما باشد، برای مردم ما و آن هایی که غم زمانه خورند.
برای نگارش این مقاله، توئیت ها و نظرات فیس بوکی در واکنش به برنده اعلام شدن ارمیا در مسابقه مذکور را تحلیل محتوا کرده ام. در ادامه، سه موضوع که بازگویی شان را مفیدتر به حال مردم خویش یافته ام و آن ها را به پایه ی مصائب یک ملت شناخته ام، آورده ام:


مصیبت اول: جامعه ای که به حقوق اجتماعی بی اعتناست
عده ای از کنشگران دنیای سیاست، مدت هاست در بحث اند که اگر مذهبی ها بروند و غیر مذهبی ها بر تخت قدرت بلـَمند، حالِ ما خوش و روزگار وطن ما گل و بلبل می شود. آن ها به ما گفته اند که این تنها مذهبی ها هستند که سد راهِ استقرار جامعه مدنی اند و دشمنانِ حقوق شهروندی.
پدیده ارمیا اما، تقابل غیر مذهبی ها را به اوج رساند و به روشنی به ما نشان داد که تناسب آن ها نیز، با قواعدِ جامعه ی گل و بلبل چندان تحسین برانگیز نیست. به علاوه، آن جامعه ی گل و بلبل، یعنی جامعه ای که در آن حقوق انسان ها محترم و شان مردمان گرامی باشد، دست یافتنی نیست مگر، مردم ما، خود آن را بخواهند. پدیده ی ارمیا اما، عمق بی اعتنایی بخش وسیعی از جامعه ی ما به حقوقِ اجتماعی را به روشنی پیش روی ما گذاشت.
اتفاق افتاده این است که یک بانوی ایرانی به جرم این که نوع حجاب و پوشش اش با سلیقه یا اعتقادِ بعضی از مردم ما جور نیست، مورد هجوم رکیک ترین و وقیحانه ترین اشارات هم میهنان خود قرار گرفته است. این همانی است که در دنیای متمدن غربی از آن با عنوان sexist comment و یا sexual harassment تعبیر می شود. درباره ی مورد دوم، باید دانست که آزار جنسی انواع گونه گون دارد، یکی اش آزاریست که ماهیت اش گفتاریست، مثل سخنی زننده یا تحقیرآمیز در مورد اندام یا هر چه مربوط به حیات جنسی یکانسانمی شود.


تعرض جنسی و یا تحقیر جنسیتی به هر نحوی که باشد و در مورد هر انسانی (زن یا مرد)، فارغ از هر عقیده و مذهبی که او دارد، در دنیای مدرن و سکولار غربی، که خیلی از افرادِ آزاردهنده ی داخلی دعوی همذات پنداری با آن را دارند، به شدید ترین وجه ممکن برخورد می شود. یعنی این جماعتِ بی شرم و ادب و نزاکتی که در عرصه عمومی تعرضات جنسی خود را نگاشته اند و به تحقیرهای جنسیتی دست یازیده اند، اگر مثلا در انگلستان زندگی می کردند، فردا روزی پلیس به سراغ شان می رفت. چنان که مثال های زیادی موجود است که پلیس بریتانیا افرادی را به خاطر نوشته های توئیتری و فیس بوکی، که در آن تعرضی به حقوق دیگران بوده است، دستگیر کرده است.


برای روشن تر شدن اهمیت موضوع آزار جنسی در غرب، مثالی می زنم. در دپارتمان ما در دانشگاه برمینگهام بریتانیا، یک پژوهشگر آمریکایی، و نه خاورمیانه ای که بگویند تازه رسیده است و دختر ندیده است و آب و روغن قاطی کرده است، یک بار به یکی از دخترهای انگلیسی دپارتمان گفته بود هرزه. آن امریکایی از فعال های سیاسی بود و خودش را وزنه ای فرض می کرد و تفاخر زیادی می نمود. دلیل گفته او هم این بود که آن دختر، یک بار در میکده ای مست کرده بوده و با صدای بلند گفته بوده با چند نفر از بچه های دانشکده هم بستر شده است. امریکایی هم، به همان دلیل در موقفی دیگر به او گفته بود هرزه. گفتن این یک کلمههرزههمان و تعلیق شدن او از دپارتمان همان و تشکیل کمیته حقیقت یاب در سطح سنای دانشگاه همان و شهادت شهود همان و گزارش پلیس همان وهمان. و چون در شکوائیه آن دختر چند حرفی متناقض می نمود، کار به جایی کشید که دانشگاه مجبور شد تمام ایمیل های رد و بدل شده بین اعضای دپارتمان را از روی سرور ایمیل های دانشگاه بازیافت کند تا سر نخ هایی بیشتر از ماهیت ماجرا پیدا شود. این شد که این دانشگاه انگلیسی چند ماهی درگیر و دار کشف ماهیت ماجرای یک کلمههرزهگفتن به یک دختر دانشجو بود.

Rolf Harris arriives at Southwark Crown Court with daugher Bindi




رالف هریس یکی از دست اندر کاران عمده تلویزیون و هنر بریتانیا بود که به جرم سنگین ازار جنسی زنان و دختران به زندان افتاد. او  بین سالهای ۱۹۶۸ - ۱۹۸۶ از مقام و موقعیت خود برای ازار زنان و دخترانی که برای کار در فیلمهای تلویزیونی به سازمانهای مربوطه مراجعه میکرده اند سوئ استفاده کرده و در این مدت به ۱۳ تن زن و دختر که کوچکترین انان کودکان ۸ - ۹ ساله و بالغترین انان ۱۹ ساله بوده اند ازار جنسی رسانده است. او بعد از شکایتهای ممتد که از جانب شاکیان مطرح شد بالاخره بعد از ماهها محاکمه این پیرمرد ۸۴ ساله نه تنها کار پر نام و نان و برکت و مزایای بازنشستگیش را از دست داد بلکه  به حبسی طولانی نیز محکوم گردید که باید انرا در زندان بگذراند!. تنه نزن/دنیای یهود و جهان




حال ما با چه نمونه وطنی ای مواجه ایم؟ من نظرات در مورد داستان ارمیای خواننده را در شبکه های اجتماعی اینترنت خواندم و ماندم از شدت بی اعتباری حق اجتماعی یک زن، در میانه ی کاربران اینترنتی سرزمین مادری ام. قربانی این قصه، به ظاهر فقط بدنی که متعلق به خودش است را، به میزانی که خود می پسندیده، آراسته و پوشانیده است. در عوض، جماعتِ هم وطن، دختر و پسرشان، پست ترین کلمات و مبتذل ترین جملات و بی شرمانه ترین توهین های جنسی و جنسیتی را به رکیک ترین شکل ممکن در مورد او به کار برده اند، حرمت او هتک کرده اند و عقده های فروخورده خویش گشوده اند. یا در مورد بدن او به سُخره نوشته اند، یا ربط اش داده اند به رفتارهای جنسی و آن چه حرمت قلم باز می دارد مرا از باز گویی آن.
تعرض کلامی چیز کمی نیست که ما به سادگی بگیریم، یا به سهولت از کنار آن در گذریم. اما متاسفانه، آزار روزمره جنسی و تحقیر فراگیر جنسیتی، بخشی از واقعیتِ بسا تلخ جامعه ایران است که بر آن سال ها و آری سال ها می شود گریست.
می پرسم چه لزومی دارد که مردم ما، با آدمی که یکی از خودشان است، هم وطن خودشان است، این گونه رفتار کنند؟ عده ای گفته اند فحش هایی که به ارمیا داده می شود، واکنشی است به حکومت ایران و حجاب اجباری. این اتفاقا اثبات ادعای این نوشته است، این که بخشی از مردم ما به فهم حقوق متقابل اجتماعی نرسیده اند. گفته اند گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری، اگر حکومت ایران گناهی دارد چه ربطی به ارمیای قصه ما دارد. او یک آدم است در جمع میلیون ها آدمی زاده ایرانی، مثل خودِ شما، مثل خودِ ما.
مشکل این جا، از مذهبی یا لامذهب بودن ما نیست. با این وضعی که داریم، اگر منکران و خداناباوران هم بر تختِ قدرتِ کشور ما تکیه زده بودند، باز هم ما به جامعه مدنی نمی رسیدیم. مشکل ما این است که بخش قابل توجهی از مردم ما به حقوق و کرامت انسان و حرمت اجتماعی دیگر اعضای جامعه خود به وضوح اعتقادی ندارند. برای همین به خود اجازه می دهند به وقیحانه ترین شکل ممکن، زنی را مورد تعرض کلامی خود قرار دهند. همین بی پروایی اجتماعی، نشانی است که تلاش های سیاسی برای استقرار جامعه مدنی سرنوشتی جز شکست نمی یابد. باید پذیرفت که نمی شود مردمی را به جامعه مدنی رساند در حالی که هیچ وقت تعریفی به نام حق و حقوق اجتماعی در مخیله او نبوده است.


مصیبت دوم: جامعه ای که به بلوغ همزیستی نرسیده است


برخی بازیگران عرصه سیاست مدت هاست از ما می خواهند که حکومتیان کنونی را به زیر کشیم و گروه دیگری را بر تختِ سلطنتی جدید نشانیم تا برای ما، دولتی فراگیر تشکیل دهند و ما را به بادی و آبادی جامعه ای متکثر رسانند و طعم خوش مردم سالاری را به روح و روان ما چشانند. آن ها اما، به ما نگفته اند که آسایش ما، نه در سایه حکومتِ آنان، که در بازشناسی هویتِ خودمان است.
واقعیت جامعه ایرانی، تنوعی شگفت انگیز و تناقض گونه از مجموعه ای از آداب و رسوم و اعتقادات مختلف است. ما ملتی هستیم 72 مذهب که گاهی خودمان در تناقضاتِ خودمان می مانیم و از عقاید عجیب و غریبی که در هم می بینیم در شگفت می شویم. جامعه ایرانیان خارج از کشور هم به طرز قابل قبولی بروز دهنده همان جامعه 72 مذهب درون ایران است. یعنی در میانه ی این قوم سفر کرده، از همه طیف ها و سلیقه ها و عقیده ها موجود است، از جمله دینداران و شریعت مداران.
مردم ما اما، به جای این که این تفاوت ها را درک کنند، آن ها را انکار کردند، عده ای را طرد کردند و با دیگران قطع کردند. مردم ما، راه جدایی در پیش گرفتند و نتیجه این شد که جامعه ما تکه پاره شد و این تکه های از هم گسسته نیز از رشد و نمو و حیات یکدیگر به کلی غافل ماند. کار ما به جایی کشید که انگار دیگر اصلا همدیگر را نمی شناسیم، و وقتی با گروه های دیگر ایرانی مواجه می شویم، آن ها را موجوداتی ناشناحته می یابیم که گویی تازه از کره ای دیگر به زمین ما پا گذارده اند. از همین روی، برای انسانی که در داخل ایران سر تا پایش پر شده است از نفرتِ هر چه به اسلام و مسلمین مربوط می شود، پذیرش وجودِ یک محجبه در بهشتِ پنداشته ی کفر و الحادِ غربی، نا ممکن است. به خصوص این که در ذهن مردم ما، همیشه توطئه ای هم در کار است. یاآدم رژیماست یامجاهدِ وطن فروشاست یاکار، کار انگلیسی هاست”.
اگر همدیگر را می شناختیم، بعضی از ما، حتا ایرانی بودن ارمیایِ این قصه را انکار نمی کردند و فلسفه نمی بافتند که خطوطِ چهره و نقش صورت او به عرب ها می ماند، چه آن که مگر عرب نمی تواند ایرانی باشد؟ اگر از تنوع همدیگر آگاهی داشتیم، می دانستیم هر محجبه ای لزوما ربطی به حکومت ایران یا سازمان مجاهدین خلق ندارد. چه آن که افرادی که به آن ها ربط هم دارند، لزوما محجبه نیستند.

عاقبت مزاحم دختر مردم شدن


به علاوه برای بعضی از مردم ما هویت آدم های بینابینی هم قابل فهم نیست. چون نگاه بعضی از ما همیشه مطلق گرا بوده است و عادت کرده ایم آدم ها را در دوگانه ها، مثلا مذهبی یا غیرمذهبی، دسته بندی کنیم. از این رو، ذهن بعضی از ما، بر پایه الگوی ذهنی صفر یا یک باقی ماند. به همین سبب در ذهن او، تو یا با اویی یا بر اویی، نمی شود تو نه با او باشی نه بر او باشی و در عین حال با هم رفیق شوید. این نوع ذهنیت نمی تواند بپذیرد که آدمی نه مذهبی سنتی باشند، نه لا مذهب متظاهر، بلکه هم میهنی نیکو باشد بین این دوگانه.
همچنین برای بخش گسترده ای از مردم ما پذیرش آدم هایی که هویت های سیال داشته باشند هم پذیرفته نشده است. در جامعه ای غیر سنتی آدم هایی با هویت های سیال زیاد یافت می شوند. مثلا آدم هایی که در دوره ای از زندگی شان خیلی مذهبی بوده اند، در دوره ای اصلا مذهبی نبوده اند، در دوره ای یک مقداری یا به نوعی مذهبی بوده اند و مثل آن. این جا توطئه ای در کار نیست، چون واقعا ممکن است آدمی زاده در جامعه ای که فقط سنت راهنما نیست، عقایدش تغییر کند. پس ممکن است دیروز چادری باشد، امروز لباسش نیمه، فردا با روسری و یا تغییراتی مثل آن.
شناخت و قبول این گونه گونی، تازه ابتدایی ترین گام برای یک همزیستی مسالمت آمیز در یک جامعه متنوع است. وقتی ما طیف ها و تفاوت های مردم خود را شناختیم، صرف نظر از این که خود ما چه مرام و اندیشه ای را می پسندیم، باید وجود دیگرانی که مثل ما فکر نمی کنند را در فعالیت های اجتماعی بپذیریم، شان انسانی شان را پاس بداریم و با آنان با احترام برخورد نماییم. اما واکنش ها به پیروزی ارمیای خواننده به ما نشان داد این احترام متقابل به گونه ای نامطلوب در جامعه ایرانی وجود ندارد.
در مجموع پدیده ارمیا گواهی است بر این که جامعه ایران به بلوغ یک جامعه متکثر یا چند فرهنگی که در عین تکثر، اعضای آن بتوانند با هم همزیستی کنند، نرسیده است. چون به ما نشان داد که دست کم عده ای از مردم ما نمی بپذیرند که می شود مثل هم فکر نکرد و در عین حال، هم بازی بود، هم مسابقه ای بود، هم کلاس و هم کار و رفیق بود و با هم زندگی اجتماعی شیرینی داشت. به گمان آنان، ارمیا به جرم این که نوع پوشش اش مثل آن ها نیست، نه تنها احترام ندارد، که از زندگی هم ساقط است. یعنی حتا نباید در مسابقه آوازه خوانی شرکت کند، چه رسد به این که برنده باشد یا جایزه ای ببرد. نظرات مردمان در فضای مجاز را که می خواندم، این معلوم است که در مغز خیلی از دوستان ما، اصلا امکان این که کسی حجاب داشته باشد و بخواهد مثل بقیه مردم زندگی کند و در عرصه های گوناگون پیشرفت نماید، وجود ندارد.
با این نگاه حذفی و گزینشی مردمان جامعه ایرانی، موضوع، دیگر این نیست که چه کسی را به قدرت برسانیم تا ما را به مردم سالاری در جامعه ای متکثر برساند. چون تا زمانه ای که آدم های یک جامعه به طرز گسترده ای تحمل آدم های دیگر همان جامعه را نداشته باشند، زیر چتر یک دولت غیر سرکوب گر به ثبات نمی رسند. یعنی به زبانی ساده، دولت غیر سرکوب گر، بلبشو بازاری می شود که مردمان هر قوم و مسلکی، صبح و شام شان می شود همین که می بینیم: سر جایزه آوازه خوانی هم به هم رحم نمی کنند. پس تا حال ما مردم این است، سرنوشت جامعه ما، به جز شکاف و گسستگی بیشتر، چیز دیگری نیست؛ و البته برای ما لازم می شود که حکومتی مقتدر با چوبِ بالای سر، همه ی ما را به صف کند تا منظم باشیم و دست از پا خطا نکنیم و بی خودی به این و آن و همدیگر نپریم.
در ذکر این مصیبت، سعی من بر این بود که با مثالِ پدیده ارمیا توضیح دهم که ما، به کمالِ یک مردم سالاریِ فراگیر نمی رسیم، مگر این که پیش از آن، همزیستی با دیگران، برای ما مردم، درونی شده باشد. یعنی این که ما مردم، خودمان، مردم راسالاربدانیم. که اگر نه، جریانی خودش را به ناممردم سالاریبر ما تحمیل خواهد کرد.


مصیبت سوم: جامعه ای که آزادی و خودخواهی اش درهم است
داستان ارمیا، یک بار دیگر به ما این امکان را داد تا ببنیم مردم ما چه عیاری از آزادی طلب دارند. در نظرات منتشر شده در دنیای مجازی، کاربران به صورت قابل ملاحظه ای روایتی متناقض از آزادیِ رفتارگلشیفتهوارمیابه دست می دهند. از سویی برای یکی که تصمیم گرفت قسمتی خصوصی تر از بدن خود را به نمایش عمومی بگذارد، علم های هیاهو بر فراز بوده و هست که آیآزادی انتخابِ پوششدر دنیای مدرن به او این حق را می دهد تا هر حدی که می خواهد را نمایان کند. از سوی دگر علم های آزادی خواهی برای کسی که انتخاب به پوشیدگی موی سرش می کند، بر فراز نیست. برای عده ای از مردم ما، آن جا لُختی آزادگی است این جا روسری توسری می شود. زن یک جا حق دارد بی لباس بازیگری کند، یک جا حق ندارد با حجاب هنرمندی کند. برای بعضی از ما آزادی انتخاب و پوشش زنان خوب است، اما تا آن جا که با مرام و بینش ما جور در می آید. اما وقتی در تعارض قرار گرفت، دیگر آزادیِ زن و حق انتخابِ پوشش او مطرح نمی شود.
فارغ از این که کدام نوع پوشش را می پسندیم، این رویکردِ گزینشی و متناقض، نشانه ای از سردرگمی مردمی است که تعریفِ روشنی از آزادی به دست ندارند. و چون آزادی در ایهام و ابهام مانده است، در نتیجه، جامعه ما جامعه ای شده است که در آن آزادی با خودخواهی رابطه ای مستقیم پیدا کرده است. زیرا هر جا آنخودبخواهد آزاد است و هر جا آنخودنخواهد نه تنهاخودبلکهدیگرانرا هم آزاد نمی داند. پدیده ارمیا به نیکویی پرده از این تناقض برداشت و آن را بی حجاب تر، به چشم مردمان آورد.
فهم این سردرگمی مهم است زیرا، تا دست کم بخش قابل ملاحظه ای از جامعه ایران، یک تصویر مشخصی از آزادی نداشته باشد، هیچ قانون و ساختار و حرکت ملی ای نمی تواند برای تحقق آن قوام یابد. بلکه، فقط موج هایی ایجاد می شود از مردمانِ ناراضی، که به تشنگانِ قدرت و هنرپیشگانِ سیاست مجال سواری گرفتن می دهند.


به بیانی بهتر، نتیجه ی این سردرگمی، جامعه ایست که در دوری باطل از آزادی خواهی و کنش سیاسی، گیر افتاده است. روند سیاسی نیم قرن اخیر به روشنی پیش روی ماست. در این سال ها که به سختی گذشته است، فعالان و سیاستمداران در بازی آزادی بوده اند و از کمال آن با ما مردمان گفته اند و به ما وعده ها داده اند. ما درگیر انقلابی خونین شدیم تا به آزادی برسیم. زمانه ای گشت و خود را در مضیقه یافتیم و دولتی اصلاحی روی کار آوردیم که به ما وعده آزادی می داد. در نیمه ی راه آن دولت، رئیس اش با ما از اما و اگرها گفت و گفت آزادی به معنی هرج و مرج نیست. عده ای سرخورده شدند و آزادی بیشتری خواستند، تا آن که رییس دولت بعدی بی هیچ واهمه ای در محضر رسانه های جهانی ادعا کرد که آزادی در ایران نزدیک مطلق است. او اما نگفت چقدر مطلق کجاست؟ شگفت انگیزتر آن که، حتا زاده ی شاه سرنگون هم، که پدر و پدربزرگ اش صاحبان بعضی از سیاه ترین صفحاتِ ضدِ آزادی تاریخ معاصر جهان اند، او هم چند وقتیست به هیجان رسیده است و با هیاهوی بسیار به ما وعده آزادی می دهد.
وقتی مردمان تصویری مبهم از آزادی دارند، موج سواران همان تصویر مبهم را بهانه سیاست بازی خود دارند. آن ها هیچ وقت با مردمان نمی گویند کجای چی را قرار است چقدر آزاد کنند. زیرا آزادی برای آن ها هم تا جایی است که برایخودِآن ها، برای سلطنت و ریاست و شهوتِ شهرت خودشان باشد. پس تا هنگامه ای که برای ما معنی آزادی معلوم نباشد، و از آن تبین و تفسیر جامعی مفهوم نباشد، اوضاع ما همین می شود که به سیاست بازان مجال سواری گرفتن می دهیم.
و لطیفه این جاست که تنها زمانی ما می توانیم به تعریفی مشخص و قابل اجرا از آزادی های اجتماعی دست یابیم که پیش از آن به مقام فهم حقوق فردی و اجتماعی مردم خود رسیده باشیم؛ تنوع و تفاوت های خود را شناخته و از حرمت و کرامت انسانی هم دگر پاسداری نماییم. موضوعاتی که ذکر مصیبت شان در مورد اول و دوم این نوشتار رفت، و در نتیجه مصیبت سوم را ناگزیر نمود.



سرانجام سخن
نخست این که از جانب تمام همراهانی که به حقوق انسان و حق حیات اجتماعی او احترام می گذارند، بابت تمام گستاخی های صورت گرفته، از آن بانوی ایرانی عذرخواهی می کنم. امیدوارم به عوض این رنج کشیده، پدیده ارمیا کمک کند تا ما مردم، مصائب اجتماعی ـ سیاسی خود را بهتر و بیشتر بشناسیم. ما در هرحال، در نقطه ای از زمان باید این گزاره را دریابیم که ایرانی، فارغ از مرام و 72 مذهب اش، ایرانی است؛ از حقوق اجتماعی برخوردار و محترم است. این ها نه تنها ابتدایی ترین قدم ها برای استقرار جامعه ای مدنی و مردمسالار است که آزادی های اجتماعی در آن پاس داشته می شوند، بلکه برای جلوگیری از بیشتر گسسته شدنِ جامعه ی گسسته امروز ایرانی ضروریست.
و نتیجه ی قصه ی ما، ساده است و کوتاه و بی آلایش: “از ماست که بر ماست”.




No comments:

Post a Comment

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information