10.25.2013

برگرفته از سایت انجمن کلیمیان تهران



1.      و اَوراهام (ابراهیم) پير و سالخورده بود و خداوند
 اَوراهام (ابراهیم) را در هر موردي بركت كرده بود.
2.      اَوراهام (ابراهیم) به غلامش – پير خانه‌اش كه بر
 دارائي او مسلط بود گفت: لطفا دستت را زير ران من بگذار.
3.      تا تو را به خداوند خالق آسمان و خداوند
زمين سوگند بدهم كه از دختران كِنَعَن (کنعان) كه
من در ميانشان نشسته‌ام براي پسرم زن نگيري.
4.      بلكه به سرزمينم و زادگاهم رفته و براي
 پسرم ييصحاق (اسحاق) زن بگير.
5.      آن غلام به او گفت: شايد آن زن مايل نباشد به
دنبالم به اين سرزمين بيايد، آيا پسرت را به آن سرزميني
 كه از آنجا خارج شدي بازگردانم؟
6.      اَوراهام (ابراهیم) به او گفت مواظب باش
مبادا پسرم را به آنجا بازگرداني.
7.      خداوند خالق آسمان كه مرا از خانه‌ي پدرم و
از كشور زادگاهم گرفت و با من صحبت كرد و چنين
 براي من سوگند ياد نمود: «اين سرزمين را به
 نسلت خواهم بخشيد» او فرشته‌اش را پيشاپيش تو
 خواهد فرستاد و از آنجا براي پسرم زن خواهي گرفت.
8.      و اگر آن زن مايل نباشد به‌دنبالت بيايد، از اين
 سوگند من مبرا خواهي بود. 
فقط پسرم را به آنجا بازنگردان.
9.      آن غلام دستش را زير ران اَوراهام (ابراهیم)
 آقاي خود گذاشت و در اين مورد برايش سوگند ياد نمود.
10.  آن غلام ده شتر از شتران آقاي خود برداشته
رفت. (سند واگذاري) تمام نفايس آقايش در دستش
 بود. برخاسته به اَرَم نَهرَييم – به شهر ناحُور رفت.
11.  شامگاه موقعي كه زنان (از خانه‌هايشان) براي
كشيدن آب (از چاه) بيرون مي‌آمدند، الیعزر شترها را
خارج شهر پيش چشمه‌ي آب خوابانيد.
12.  گفت: اي خداوند خالق اَوراهام (ابراهیم)
آقايم! لطفا امروز به اَوراهام (ابراهیم) آقايم
لطف كن و براي من پيش بياور (كه آنچه را مي‌
خواهم بيابم).
13.  اينك من نزد چشمه‌ي آب ايستاده‌ام و دختران
مردم شهر براي آب كشيدن بيرون مي‌آيند.
14.  و باشد، دختري را كه به او بگويم لطفا سبويت
 را كج كن تا من بنوشم و بگويد بنوش و شترهايت
را هم آب خواهم داد، او را براي بنده‌ات ييتصحاق
 (اسحاق) مقدر نمودي و به‌وسيله‌ي او خواهم فهميد
 كه به آقايم لطف كردي.
15.  هنوز صحبت را تمام نكرده بود كه اينك ريوقا
كه براي بِتوئِل پسر ميلكا، زن ناحُور برادر
 اَوراهام (ابراهیم) زاييده شده بود بيرون آمد. 
سبويش بر شانه‌اش بود.
16.  و آن دختر بسيار زيباروي و باكره بود
و مردي با او نزديكي نكرده بود. به سوي
چشمه فرود آمد. سبويش را پر نموده بالا آمد.
17.  آن غلام به استقبالش دويده گفت: لطفا 
كمي آب از سبويت به من بنوشان.
18.  گفت آقايم بنوش. عجله كرده سبويش
 را بر دستش پائين آورده او را نوشانيد.
19.  هنگامي كه نوشانيدن او را به پايان
رسانيد، گفت: براي شترهايت هم آب خواهم
 كشيد تا نوشيدن را به پايان رسانند.
20.  عجله كرد سبويش را در سنگاب خالي
كرده، باز به سوي چاه دويد كه آب بكشد.
 براي تمام شترانش آب كشيد.
21.  پس آن مرد با حيرت به وي نگريست.
سكوت كرد تا بداند آيا خداوند او را موفق
 كرده است يا نه؟
22.  موقعي كه شترها نوشيدن آب را تمام
كرده بودند، آن مرد حلقه‌اي از طلا به وزن
 يك «بِقَع»[1] و دو دستبند به وزن ده
 «زاهاو»[2] براي دستان وي برداشت.
23.  گفت:‌ تو دختر كيستي؟ لطفا به من
 بگو آيا در خانه‌ي پدرت محلي براي منزل
 دادن به ما هست؟
24.  (دختر) به او گفت: من دختر بِتوئِل
 پسر ميلكا زن ناحُور هستم.
25.  به او گفت هم كاه و علوفه و هم جا
 براي منزل كردن در خانه‌ي ما فراوان است.
26.  آن مرد خم شده به خداوند تعظيم كرد.
                                                        آقايم اَوراهام (ابراهیم) كه لطف و رحمتش را   
                                                       آقايم دريغ نداشت. من در راه بودم كه خداوند   
                                                  مرا به خانه‌ي برادر آقايم راهنمايي كرد.
27.  گفت:‌ متبارك است خداوند خالق
28.  آن دختر دويده اين مطالب را به خانه‌ي 
مادرش اطلاع داد.
29.  ريوقا برادري داشت كه نامش لاوان بود.
 لاوان به سوي آن مرد به طرف آن چشمه به 
خارج (شهر) دويد.
30.  واقع شد هنگامي‌كه حلقه و دستبندها
را بر دست‌هاي خواهر خود ديد و هنگامي
كه صحبت‌هاي ريوقا را شنيد، كه مي‌گفت:
آن مرد با من چنين صحبت كرد، (لاوان)
پيش آن مرد آمد (ديد) اينك (وي) نزد چشمه 
پيش شترها ايستاده است.
31.  گفت اي بركت شده‌ي خداوند بيا،
چرا بيرون ايستاده‌اي؟ من خانه و محلي
 را (هم) براي شترها تدارك ديدم.
32.  آن مرد به خانه آمد (پوزبند) شتر
هايش را باز كرد، (لاوان) به شترها كاه
و علوفه داد و براي شستن پاهاي وي و 
پاهاي اشخاصي كه همراهش بودند آب داد.
33.  (خوراك) جلو او گذاشته شد كه بخورد،
 گفت: تا حرف‌هايم را نزنم نخواهم خورد. گفت:‌ بگو

34.  گفت: من غلام اَوراهام (ابراهیم) هستم.
35.  و خداوند آقايم را خيلي بركت نموده،
 (اَوراهام (ابراهیم)) شخصيت مهمي شده
است و (خدا) گوسفندان و گاوان و نقره و
طلا و غلامان و كنيزان و شتران و خراني به 
او عطا كرده است.
36.  سارا زن آقايم در سن پيري براي آقايم
پسري زاييد و (اَوراهام (ابراهیم)) هرآنچه 
داشت به او (ييصحاق (اسحاق)) بخشيده است.
37.  آقايم مرا اينطور سوگند داده است: از
دختران كِنَعَن (کنعان) كه من در سرزمينش 
نشسته‌ام براي پسرم زن نگير.
38.  بلكه به خانه‌ي پدرم و به قبيله‌ام رفته و
 براي پسرم زن بگير.
39.  به آقايم گفتم شايد آن زن به‌دنبال من نيايد.
40.  به من گفت: خداوند كه به پيشگاهش
سلوك نمودم، فرشته‌اش را با تو خواهد
 فرستاد و سفرت را قرين موفقيت خواهد كرد
 تا از قبيله و از خانه‌ي پدرم براي پسرم زن بگيري.
41.  موقعي، از سوگندي كه براي من ياد
مي‌كني مبرا خواهي شد كه نزد قبيله‌ام بروي،
و درصورتي‌كه (زن براي پسرم) به تو ندهند از
 سوگند من مبرا خواهي بود.
42.  امروز به سوي چشمه آمدم و گفتم: خداوند
خالق آقايم اَوراهام (ابراهیم)! اگر مرا در راهي 
كه در آن گام مي‌نهم كامياب مي‌گرداني،
43.  اينك من نزد چشمه‌ي آب ايستاده ام، چنين
 شود؛ دختري كه براي آب كشيدن بيرون بيايد،
به او بگويم: «لطفاً كمي آب از سبويت به من بنوشان.»
44.  و به من بگويد: «هم تو بنوش و هم براي
شترانت آب خواهم كشيد» او همان زني است كه
خداوند براي پسر آقايم مقدر كرده است.
45.  قبل از اينكه من صحبت كردن با خود را
تمام كنم، اينك ريوقا سبو بر شانه بيرون آمد.
به سوي چشمه فرود آمد و آب كشيد. به او 
گفتم لطفا مرا آب بنوشان.
46.  عجله نمود سبويش را از روي شانه‌ي
خود پايين آورده گفت: بنوش و به شترهايت
 هم آب خواهم داد. نوشيدم و به شترها هم آب داد.
47.  از او پرسيده گفتم: تو دختر كيستي؟ گفت
 (من) دختر بتوئِل پسر ناحُور كه ميلكا برايش
 زاييده است (هستم). حلقه را به بيني و دستبندها
 را بر دستانش گذاشتم.
48.  خم شده به خداوند تعظيم كرده و خداوند
خالق آقايم اَوراهام (ابراهیم) را، كه مرا به راه
صحيح راهنمايي نمود تا دختر برادر آقايم را 
براي پسرش بگيرم درود گفتم.
49.  و اكنون اگر با آقايم لطف و وفاداري مي‌
كنيد به من بگوييد و اگر نه به من اطلاع بدهيد
 تا به راست يا به چپ رو آورم.
50.  لاوان و بتوئِل جواب داده گفتند: اين
موضوع از جانب خداوند مقدر شده است. 
با تو نيك يا بد نتوانيم گفت.
51.  اينك ريوقا در حضور تو است بردار
و برو و همانطوري‌كه خداوند گفته است
 زن پسر آقايت بشود.
52.  هنگامي‌كه غلام اَوراهام (ابراهیم) سخن
 ايشان را شنيد بر زمين (افتاده) به خداوند تعظيم كرد.
53.  آن غلام اسباب نقره و اسباب طلا و لباس‌
هايي درآورده به ريوقا داد و به برادر و مادر او
 هم اشياء نفيسي هديه كرد.
54.  او و اشخاصي كه همراهش بودند خوردند
 و نوشيدند. شب را به‌سر آوردند و صبح (او) 
برخاسته گفت: به سوي آقايم روانه‌ام سازيد.
55.  برادر و مادرش گفتند: اين دختر يك سال 
يا ده ماه پيش ما بماند بعد برود.
56.  به آن‏ها گفت: مرا معطل نكنيد زيرا خداوند
 مرا در راهم موفق گردانيد. پس روانه‌ام كنيد 
به سوي آقايم بروم.
57.  گفتند: دختر را صدا بزنيم و (عقيده‌اش را) 
از دهان خودش بپرسيم.
58.  ريوقا را صدا زده به او گفتند: آيا همراه
 اين مرد مي‌روي؟ گفت:‌ مي‌روم.
59.  ريوقا خواهرشان را با دايه‌اش و غلام
 اَوراهام (ابراهیم) و افرادش روانه كردند.
60.  ريوقا را دعا نموده گفتند: خواهرمان!
 تو به هزاران بيور (ده‌هزار) بدل شوي و
 نسلت قلمرو دشمنانش را وارث گردد.
61.  ريوقا و كنيزانش برخاسته روي شترها
 سوار گشتند و دنبال آن مرد رفتند و آن 
غلام ريوقا را برداشت و رفت.
62.  ييصحاق (اسحاق) از سمت بِئِرلَحَي‌رُوئي
 مي‌آمد، او ساكن نِگِو بود.
63.  ييصحاق (اسحاق) نزديك غروب براي
 راز و نياز كردن (با خدا) به صحرا رفته بود. 
چشمانش را بلند كرده ديد اينك شترها مي‌آيند.
64.  ريوقا چشمانش را بلند كرده ييصحاق 
(اسحاق) را ديد و از بالاي شتر پايين آمد.
65.  به آن غلام گفت:‌ اين شخص كه در صحرا
به استقبال ما مي‌آيد كيست؟ آن غلام گفت آقايم
 است. پس پوشش خويش را برداشته (روي) 
خود را پوشانيد.
66.  آن غلام تمام كارهايي را كه كرده بود براي
 ييصحاق (اسحاق) تعريف كرد.
67.  ييصحاق (اسحاق) او (ريوقا) را به چادر
سارا مادر خود آورده و او را (به همسري)
گرفت و (ريوقا) زن او شد، و دوستش مي‌داشت.
ييصحاق (اسحاق) بعد از (مرگ) مادرش تسلي يافت.


در ادامه، موضوع وفات اوراهام در سن صد و هفتاد و
پنج سالگي و بخاكسپاري او توسط ييصحاق و ييشماعل 
( پسرانش ) در غار مخپلا ( که مالکیت انرا بعنوان بخش
 جدا شده ئی از ان سرزمین به مبلغ ۴۰۰ شکل
( واحد پول ) برای همیشه و برای نسل خود از سارا و نه هاجر
 ( مقبره های اوراهام  اسحق و یعقوب و سارا در ان محل قرار
 دارند و نه دیگر همسران و فرزندان اوراهام ! )  خریداری
نمود که اکنون مورد ادعای فلسطینیها همچون موارد دیگر مانند
( ادعای خیالی مالکیت سرزمین و کشور اسرائیل ) است
 که در مخالفت با اسناد اورده شده در * توراه * ، در باره انان
 بيان می گردد
و در قسمت پاياني پاراشا به ذكر تاريخچه زندگي ييشماعل،
 فرزند ابراهیم از هاجر ) و وفات او در سن صد و سي و هفت سالگي
اختصاص يافته است که خود ماجراهای زیادی را از 
تاریخ * توراه *در بر میگیرد.
**************


تصاویری از 
* معرت همخپلا
 

 شبات شالم و شاووع توو

No comments:

Post a Comment

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information