10.29.2011

چطور خر به دنیا میاید


توضیح : من این یادداشت را با 
برداشت  از چند خط نوشته که
 در لطیفه یی امده و در انجا انرا
 خواندم نوشتم.
بابای خرت خر شد

عاشقه منه ماده خر شد
منه خرم خر شدم
عاشق اون نره خر شدم, )

**************************

بچه فضولی که دقیقه یی یکبار مامانش رو با هزار جور سوالهای بیجا


 و نیمه جا عاجز کرده بود این دفعه هم اومد و همینطور که دست 


مادرش توی اماده کردن کوفته برای غذای شب بود و اونارو عرق


 ریزون  میکوبید تاخوب جا بیفتن و زیر لب غنده میزد و 


با صدتا صدتا بد و بیراه بابای بچه رو گلبارون میکرد که چرا بیخبر مهمون دعوت 

کرده اونم عمه جون غرغروشو که اگه زهر هلاهلم تا ارنج تو حلقومش فرو کنی اخر 

انگشتتو میگزه ....  در حالیکه دامن مامانشو میکشید از اون پرسید:

 مامان من چطور به دنیا اومدم؟

مامانه که دیگه از عصبانیت و خستگی جونش به لب رسیده بود و حوصله جواب دادن 

به اونو نداشت همچون با غضب رو به پسرش کرد و گفت:

بابای خرت خر شد
عاشقه منه ماده خر شد
منه خرم خر شدم
عاشق اون نره خر شدم

صاحب توی کره خر شدم!!

حالا فهمیدی چطور؟ دیگه برو!


 بذار به کارام برسم

پسره که نابکارتر از اینها بود 

همونطور که از در خارج میشد 

و به طوری که مامانش بفهمه گفت:

خب مامان، شب که عمه جون اومد خونه بهش میگم!

 بهش میگم که چی پشت سرش گفتین

میگم که گفتین :

 اون عمه جون پیر خر 

چطوری بابا رو کرد خر 

 که بشه عاشق شمای ماده خر 

که شما هم بشی خر

و با بابای خر من  بکنین کارای خرتوخر

بعدشم با بابا ازدواج کنی مثل خر

اونوقت یه خروار علف با هم بخورین




 تا شکمت بزرگ بشه مثل خر 

 من هم یه شب از توش بیام بیرون کره خر




مادره بدبخت که از ترس دروغهای شاخدار 

و خطرناک پسرش که همیشه یه کاری دستش داده




نفسش بند اومده بود، 

با همون حال و روز و بی توجه به غذای اصلی

 که در چه حاله دست برد و ماهیتابه رو

که دم دستش بود برداشت و گذاشت به دنبال

 پسرش که ادمش کنه اما دیگه دیر شده 

بود و اون وروجک توی غبار بازمونده از حمل و نقل ادمها و بارها که توسط رفت و 


امد درشکه ها و گاریهای توی کوچه و خیابون ایجاد شده بود به کلی غیبش زده بود






شب رسیده بود بابای پسر بچه اومده و به همراه عمه

 جون که اونهم تازه رسیده بود سر سفره 

غذا نشسته بودند و همونطور که با بچه

 بازی میکرد و از اون شیرینیهای خوشمزه ئي 

که با خودش اورده بود به نوه برادرش ( همون

 پسر بچه هه ) تعارف میکرد و  میخورد و بیشتر خودش را برای عمه جان لوس میکرد و

 حرفهایی را که نباید بزد بزند را اصلا به میان نمیاورد ،...

مادره بیچاره و مضطرب را به این افکار انداخته بود که خدا را شکر همه چیز دارد به

خوبی پیش میرود اما باز هم همانطور که در حال  کشیدن غذا بود دلش مثل سیر و سرکه

 میجوشید که مبادا پسرش یکهو دسته گلی به اب بدهد و شری به پا بکند! که دیگر

جوابی برای ان  از جانب انسانهای دوپا غیر ممکن  ، و تنها از عهده میرغضب بارگاه

خداوندی برای تعیین سرنوشت هر قربانی بیگناهی که در داستانهای سراپا دروغ 

ان ووروچک نقشی دارند گذارده شود

 مادر غذا رو کشید و همونطور که نگران و با دستانی لرزان دیس حاوی کوفته ها و 


کاسه ابگوشت پای اونارو به طرف سفره میاورد پسرش رو دید که سعی داره با بالا و پریدنها 


و با کمک چشمک و اما و اشاره های یک فرزند حلال زاده دوستانه به اون بفهمونه « مادر


نگران نباش من از صحبتهای امروز حرفی به میون نمیارم ! » که ارومش کرده باشه

 و باور هم بکنین که این  * ارسون لوپون* یک وجبی انقدر نقش خودشو با مهارت 

بازی میکرد که مادر بیچاره  که این تخم جن رو از شاخ بالای سری که داشت

 و پنهان بود تا دمی که همیشه بین دوتا لای پاهاش قایم کرده بود را میشناخت را 

 به توهم انداخته بود

............................... 
  مادر هم  خوشحال از این موضوع که به راحتی در حال گذران است ، 

با خیال راحت تا کمر دولا شد تا غذاهارو سر سفره بچینه که  ناگهان صدای بچشو

 شنید که سعی داره با لحن کودکانه یی که اصلا به او نمیامد توجه عمه جون رو به 

سوالی جلب کنه که میخواد از اون بپرسه و نظر باباش رو هم در اون باره میخواست

 بدونه !. مادر بیچاره هرچه سعی میکرد که با نگاه و اشاره  جلو سوال اونو 

بگیره ولی در عوض متوجه برگشت اشاره و نگاه اون میشد که میخواس بهش حالی


کنه که « مامان نگران نباش من حرفی از امروز نمیزنم».


مادر نمیدانست چه خاکی بر سرش بریزد و همانطور 


که خم شده تا کمر ،با ظرفهای سنگین در دستهای لرزان، بلاتکلیف منتطر مانده بود که 


اخر چه میشود و در همان حال نیز زیر لب از خدا ارزو میکرد که الان او را بکشد تا 


از دست این پسرک شیطان راحت شود ، ناکهان صدای نیمه لرزان عمه جون او را به 


خود اورد که از این نوه جان ان برادرش که در میان دیگر برادران ۹۰ ساله جوانمرگ 


شده بود و دائم هم به این و ان میگفت که ان خدا بیامرز « عمرش را داد به شما » و


 به اینوسیله همه اطرافیان را مدیون ان روانشاد جنت نشین در این دنیا و هم در ان


 دنیا کرده بود و از خود این این تخم ده زرده بیخاصیت را به دنیایی داشت تحویل


میداد که * عصر صنعتیش * میخواندند که سوالش را مطرح کند!. ( توضیح در مورد


 مثل یارو عمرش را داد به شما و رفت که هر وقت با ان برخورد مستقیم و از جانب


کسی داشته ام حالت بدبختهائی را یافته ام که در کمال سادگی پای چک، سفته، برات


 و یا ورقه بدهکاری کسیرا به عنوان * ضامن * امضا کرده اند و اکنون که یارو با


به جیب زدن چند برابر مبالغ بده کاریها به چاک جاده زده و به جایی فرار کرده


که « عزرائیل » هم قادر به یافتن او نیست  و اکنون این طللبکارانند که بیخ گلوی


مرا چسبیده و زندگیم را به جای زندگی او به غارت میبرند به این تداعی ست که


اگر ان برادر جوانمرگ شده « عمه جان » نیز عمری برایش باقی مانده بود که


انرا به من و شما ارزانی نمیکرد و ما را مامور پرداخت بده هی های ان دنیای خود  


 نمینمود چون خودش بهتر از  همه میدانست چگونه بر طبق خاطراتی که از او به جای 

مانده که ایشان بیشتر اوقات عمر خود را در باغات و در کنار لعبتکان ۱۴ - ۱۵ ساله به 

خوشی میگذرانده را همچنان مورد سواستفاده قرار ندهد )


خلاصه اینکه عمه جان این * تخم ده زرده * که قرار بود وارد دنیائي بشود که مدتها


 بود در عصر صنعتی شدن قرار گرفته بود و هر روز مدرن تر میشد و پرتحول تر و دیگر


برای اینگونه وروجک های مغول جایی پیدا نمیشد که بخورند و بخوابند و کاری هم نبود که


حتی به عنوان مترسک سر خرمن به انان داده شود که اقلا در انجا هم کپه مرگشان را بگذارند


 مگر انکه صنعتی، هنری  ویا یک چیز به درد بخوری بدانند تا از گرسنگی نمیرند را همچون


 جان شیرین ۹۰ و چند ساله خودش دوست میداشت و قربان و صدقه اش میرفت و نمیگذاشت


 که او حرفش را بزند به مادر فرصتی داده شد که پسررا به پیش خود بخواند و او را تهدید به


 ان کند که اگر کلکی زیر کلکش باشد و حرفی از امروز بخواهد بزند مثل « گربه مزاحم مش


 حسن » انقدر زیر پل اب نگهش میدارد تا خفه شود!، 


پسرک هم با هزار فسم و قسوم و جان بابا و مادر بزرگ و غیره قول میداد که « از انچه امروز


 گذشته ، از تولد خودش، از خریت بابا از چیزخوران کردن مامان توسط عمه جان و و و و و


 ‌هیچ حرفی نخواهد زد و با سرعت رفت پیش عمه جان تا سوالش را بپرسد!


 بچه بعد از بله گفتن عمه جان همانطور که در چنین مواقعی مانند سایر بچه ها که میخواهند


 خودشان را لوس کنند ژست خودشان را میگیرند، در حالیکه انگشتان دستانش را در هم 


گره داده بود و با دستهای کشیده بسوی عمه جان اشاره رفته و بدنش را مانند یکی 


از « ستونهای منار جنبان اصفهان » به اینطرف و انطرف حرکت میداد پرسید:




« عمه جون راستی شما میدونین که




* کره خر * مش رجب همسایه چه جوری به دنیا اومده؟........

چشمان مادر از حدقه درامدند اما او بیخیال از اطراف و بدون نگرانی از


 اینکه « حرفهای امروز » را تکرار نمیکند ادامه داد :


 مامان میگه چون پدرش خر مادرش شده




 و اون خره هم خر بابای خرش شده



 و یه عمه جون هم دارن که ........



.دیگر مادر توان شنیدن بیشتر از این را نداشت جلو چشمهایش سیاهی رفتند


 و با زانوان سست  بر روی سفره پائین امد . ظرفها بر روی سفره پخش و پلا


شدند و دیگر همه چیز  به هم خورد





!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!





به فرنگ فرستادنمان که به قول مامان « مترسک » نشویم


 . در این میان من پزشک داخلی شدم ( ادم شدم !) که در ان 


زمان بسیار مورد احتیاج مملکت بود. کمبودی برای خوردن و خوابیدن


 هم نداشتم چون در خانه کوچکی که در اطراف دانشگاه ورسای  قرار


داشت با چند دانشجوی اعزامی دیگر جایم داده بودند و با انان زندگی

میکردم و نه به قول مامان (  سر خرمن )  چون مخارجم را دولت شاهنشاهی


 به عهده گرفته بود

***************

۶۵ سال بعد از ان موضوع خنده دار و گریه اور « عمه جون »، در یکی از روزها 

که به دیدن مادرم که او زمانها در خانه یکی از خواهرهایم زندگی میکرد که با او 


بیشتر از دیگران * دمخور * بود و با انکه به سختی میشنید اما به هر شکلی بود از 

او پرسیدم :

ایا هرگز مادر مرا به خاطر انشب که « عمه جون » به خانه مان امده بود و به


خاطر من حالت بهم خورد و بردندت بیمارستان مرا خواهی بخشید؟!


در جوابم گفت : همه اونها بازی بود تا تو رو بترسونم ! 


ایا تو روزی مرا به خاطر انکه ترساندمت خواهی بخشید ؟!.


میدانستم که اینرا برای دلخوشی من میگوید تا خیال مرا 


راحت کرده باشد



  * دوماه بعد از ان روز بود که مادرم

             گل بارون خانم 
  برای همیشه ما را ترک گفته بود *




و در حاشیه نیز



خداوند سه دختر خوب به من و همسرم عنایت فرمود


که یکی از انان بطور عجیبی همشکل


 و هم قیافه و هم اخلاق مادرم هست


ادینه روزی رفته بودم که به او سری بزنم


دیدم مثل همیشه دارد با پسر کوچکش




که حدودهای ۷ - ۸ ساله بود 


 کلنجار میرود و از کارهای او انتقاد میکند و 


پسرش هم نامردی نکرده و هرچه در توان دارد


 رابه کار گرفته تا مادرش را بیشتر حرص و 


جوش بدهد و کفر او را بیشتر بالا بیاورد


به دخترم گفتم بابا اینقدر سر به سر این 


 بچه نذار گناه داره


به من گفت :


بابا مگه متوجه نیستین مهرداد ( شوهرش ) امشب


یک دسته ۲۰ - ۳۰ نفری از همکلاسیهای قدیمی 


دانشگاهیشو  با خانماشون به شام در منزل دعوت کرده 


و من میخوام تا چند ساعت قبل از اینکه اونا بیان


همه کارامو تمام کرده باشم که استراحتی بکنم و 


 وقتی اومدن حال پذیرایی از اونا رو داشته باشم


ولی شما میبینین که اون با سوالهای بیخودی که


 هی از من میکنه و جوابشون رو هم الان لازم


داره که بدونه و یا با پرتاب کردن اسباب


 بازیاش به اینطرف و اونطرف که مجبور 


بشم هر دم و دقیقه اونارو جمع و جور 


کنم نمیذاره که به کارام برسم


اصلا میدونین چیه بابا ؟!


 این بچه هیچوقت « ادم » نمیشه!


و به هیچ جایی هم تو زندگیش نمیرسه !


این حتی به درد « مترسکی 


سر خرمن » هم نمیخوره


توی گوشم زنگ دیر اشنائی پیچید!


که تا ته دلم رو سوزاند،


 اما نفهمیدم برای چه


پرسیدم : کی قرار مهموناتون برسن


جواب داد : ۷ - ۸ شب


گفتم بابا الان تازه ساعت ۱۰ صبحه


تا اون موقع انقدر وقت داری که به همه 


کارهائی که تو فکرت داری برسی و 


استراحتتم رو کرده باشی و ادامه دادم


این زمانها هم بسرعت میگذرن و میبینی که 


اونم برای خودش یه « ادمی » شده و اون 


هم چه جور * ادمی * هم 


برای یک لحظه، ناخداگاه چشمامون 


تو چشم هم افتاد و به هم خیره شدیم


به ارومی و بطوری که بهم توهینی نشده باشه


 و همونطور که چشمامون توی چشم هم گره


 خورده بود گفت : 

بابا، من نمیحوام اونم کارهایی رو بکنه 


 که تو همین سن و سالهائی که اینه


 شما میکردین!


گفتمش : ولی بابا همه فامیل و دوست و اشنا 


دیدن که من بالاخره « ادم » شدم!


با تاسف سری تکون داد و گفت:


تا اونوقت رسید * بیچاره مادر بزرگ * چی کشید!


و برگشت به طرف اشپزخونه که به بقیه کارهاش برسه.


این گفتگوی تقریبا غیر منتظره من رو به این فکر انداخت که با این بچه که اصلا پیش 


من نمیومد ولی اگر مامان جونش ( همسرم ) اونجا بود انگار که بستنی شکلاتیه


 از سر و کولش بالا و پایین میرفت و میلیسیدش رو به هر قیمت و با هر رشوه ئی


 هم که بهش بدم تطمیعش کنم و بخرمش تا باهاش چند کلمه صحبت کنم .


رفتم توی ساختمون دیدم مامانش کردتش تو اطاق و هرچی اسباب بازی و ظرف و


ظروف اشپزخونه و قاشق و چنگال و صد جور دیگه خرت و پرتای دیگس رو ریخته 


جلوش که هر کاری با اونا میخوات بکنه و دیگه مزاحمش نشه! 


خلاصه با حیله بیا میبرمت تو خیابون ، برات بستنی میخرم و هزار ساز دیگه که

بهش قول دادم با اهنگاشون هر جوری بخوای برات میرقصم این بچه خام شد


 و هردوی ما  شلنگ تخته کنون با هم  از خونه زدیم بیرون. بستنی ئی خریدیم و


 مشغول خوردن انان شدیم و همینکه دیگر احساس کردم که اکنون شنگول بستنی


 خوردن است از او خواستم که با هم گفتگویی داشته باشیم او هم قبول کرد و


پرسید چه جوری ؟!


بهش گفتم بطور مثال من از تو سوال میکنم و تو باید جواب درست به اونا بدی


 تا اینبار  براش  شکلات هم بخرم.


گفت باشه و منهم سوالاتم را مطرح کردم



**************



من : بابی تو چرا مادرت رو اذیت میکنی؟


بابی : چون پشت سر شما حرفهای بد میزنه!


و کارهای بدی هم میکنه!.


من با انکه از این استدلال بیجا که میدانستم 


نمیتونه حقیقت داشته باشد شوکه شده بودم


 با این وجود خودم را گرفتم و ادامه دادم :


 بابی مادرت مثلا پشت سر من چی میگه که بده؟


بابی : او میگوید که هروقت شما میائید اینجا ،


ماشینتون رو بد جایی جلو خونه پارک میکنین


من :و چه کار بدی میکنه؟!


بابی : میره از خونه بیرون ، و رو ماشینتون « تف » میندازه!


به هر اشکالی بود جلو خنده ام را گرفتم و ادامه دادم


ولی بابی جان این که چیز مهمی نیست میدهم


ماشینم را بشویند انوقت تمیز میشود


بابی: ولی بابا اون میره تو ماشین و به


روی  فرمان ماشین هم « تف » میندازه


من : ولی اینهم مهم نیست من همیشه فرمانرا 


قبل از انکه ماشین رو برونم با دستمال تمیزش میکنم


بابی : ولی بابا اون بعدش میره توی خود خود ماشین


 و صندلیها و شیشه هارو « تف مالی » میکنه که 


خیس تف بشن!!


من : ولی عزیزم من هیچوقت ندیدم که توی


 ماشین از تف مالی « خیس » بوده باشه


بابی در حالیکه استینهای کتم رو در دستهای کوچکش گرفته


 و با تکان دادن انان سعی میکرد نذاره حرفام رو تموم کنم


گفت : بابا، بابا اما اون میذاره تا همه صندلیا و 


شیشه ها خشک شن بعدا بهتون میده برین


من : چطوری جلو منو میگیره که نرم تو ماشین خودم؟


بابی : بی انکه خودش را بشکند ادامه داد،


 بابا دیدین بعضی وقتا مامان اصرار میکنه


تو رو خدابیشتر بشینیت تا یه چائی تازه دم


 درست کنم با هم بخوریم؟


  گفتم اره!



گفت : معطلتون میکنه برای اینه که هوا 


اونقدر وقت داشته باشه تا ماشینتو خشک کنه

از خودم  وا رفته بودم و نمیدانستم که چگونه


 واکنشی به حرفهای این، این، این تخم جن نشان بدهم


به چشمان او خیره شدم، قد و اندازه اش را بالا وپائین کردم و عکسی از جوانیهای

خودم که در کیف بغلیم داشتم رو در اوردم و خوب به ان چشم دوختم، تازه متوجه ان 


چیزی شدم که دخترم سالها بود ان را دریافته و از عواقب بد حاصل از ان هراسان 

بود

بابی پسرکی بود مانند خودم « لیلاق » که حتما در اینده مانند من  در مدرسه و خانه نان

 ان گردن دراز و لاغر خود را میخورد. در مدرسه با یک مشت از بچه های ریز تر از


 خودش که دائم در اطراف او پرسه میزدند و مجیزش را میگفتند میپرید تا در عوض


نیز در مقابل زورگویان کلاسهای بالاتر مدافعشان باشد و در خانه نیز مادر که هرچه


 بالاتر هم که میپرید هرگز قدش به اغاز این برج ایفل متحرک نمیرسید تا جواب


حرکات عنیف او در اجتماع را با زدن یک کشیده جانانه که بر صورت نازک تر از گل


 خرزهره او که بنوازد را بدهد و او را از زیر خجالت یک روز بقال محل و روز دیگر


 شیرینی فروش محل و روز دیگر اجیل فروش محل و حتی پاسبان محل که به در خانه انان


 می امدند و از او شکایت داشتند  و به مولا سوگند یاد میکردند که تنها به خاطر ریش


سقید « اقاجون - بابای مامان » است که کاری به او ندارند، برهاند!.


وای که صدای زنگ دیر اشنا در گوشم همان حکایت خودم است که دارد به نحوی دیگر 


تکرارمیشود!.


 به خودم نهیب زدم که باید تا دیر نشده کاری کرد و این بچه را تا در چاهی 


نیفتاده از این چاله بیرون بکشم!. در همین خیالات بودم که صدای 


دخترم که به دنبال ما به کوچه امده بود را شنیدم که به پسرش که اکنون در حال، 


حال کردن با شکلاتهایی بود که برایش خریده بودم میگفت :


 بابا جون خسته هستن !.بیشتر از این اذیتشون نکن بیا تو تا ایشون هم بیان


در جواب گفتم : نه دخترم با بابی جون خیلی هم خوش گذشت 


دخترم در ادامه با لحنی شرمگینانه به من گفت : 




بابا خیلی ببخشین من امروز اصلا


 به شما نرسیدم خواهش میکنم بمونین تا




 یه « چائی تازه دم  » براتون اماده کنم


 که با هم بنوشیم و خستگی در کنیم!.


تا امدم موافقت کرده و با او داخل خانه شوم بی اختیار چشمم به روی * بابی * 


افتاد که سعی میکرد با ایما و اشاره ئی که انرا هم از خودم به ارث برده بود


به من بفهماند که اگر ماشین « تف تفو » نمیخواهی « صلاحت » در انیست که با

دخترت وارد ان خانه نشوی و چای تازه دم هم با او ننوشی.  


اصرارهای دخترم برای نوشیدن « یک فنجان چای تازه دم » از یکور و اشاره های


 پی در پی نوه ام که « حالا بیشتر از هر وقت دیگر به او دل بسته بودم » و مرا منع از


 رفتن با دخترم که برایم عزیزتر از دیگران بود  




بدلیل انکه هم  خوی و هم شکل مادرم بود


میکرد چنان کلافه ام کرده بود که نمیدانستم چه تصمیمی اتخاذ کنم؟! 


خجالت نمیکشم که اعتراف کنم حرفهای بابی انقدر با استدلال و صادقانه که از قلبی


 ساده و بدون حیله و تزویر یک بچه بیرون میامدبر رویم اثر گذارده بود که نمیتوانستم


 انان را نادیده بگیرم


و از جانب دیگر نیز دخترم بود که در ان روز دست خود را با کنایه به ذکر صفتهای نیکی 



که در کودکی از انان برخوردار بوده ام  رو کرده بود بویژه یاداوری رنجی که مادرم به 




خاطر من مجبور به تحمل انان شده بود نشان داد که او دیگر دختر من نیست و 


که اکنون این روح مادرم هست که در قالب و همکاری او میخواهد با « اسلحه  تف و تفکاری


 بر ماشینم » انتقام روزهای کودکیم را از من بگیرد 


و دخترم نیز که با فرو کردن خنجر  ۱۸ سر رستم بر پشت پدر به کمک او امده تا کار


 انتقام رابه نحو احسن به انجام برساند را چگونه میتوانستم این خیانت بزرگ 


 خانوادگی را به سادگی تحمل کرده و در مقابل چشمان نگران نوه ام * بابی * که 


هشدارهای لازم را در این باره به من داده بود، دانسته خود را در دامی  


که توسط روح مادرم و جسم دخترم  مشترکا برای من پهن کرده اند بیندازم


باید چه میکردم؟ 


ایا دخترم واقعا بر روی فرمان ماشین من


« تف » میانداخت؟!


ایا هر زمان که به خانه انان میامدم با لباسهای 


مملو به « تف » به خانه باز میگشتم


پس چرا خانم بزرگ هرگز از این بی ابروئی


 وحشتناک به من شکایت نمیکرد


ایا انان در این کثافتکاری تاریخی که بعد از فاجعه « هیتلر » نمونه یی




 نداشته هم پیمان بوده اند؟!


چرا ما مردها همیشه مطمئنیم که همه چیز را میدانیم و از همه افکار و




عملیات زنان و دخترانمان که در اطرافمان میگذرد همواره باخبریم؟




در صورتیکه یک پسر بچه از ما بیشتر و بهتر میفهمد و میداند


نه ! حالا خیالم راحت شد که 


* بابکم * راستش را گفته 


و این ثابت میکند که


 * منهم * در همان 


ایام راستش را میگفته ام!


و بیجهت به خاطر گفتن ان حقایق




 توسری می خورده ام!!


بچه ها راست میگویند! و




 * حرف راست را از زبان بچه باید شنید! *


 باید همواره به گفته های انان توجه داشت




و از انان درس زندگی اموخت




*************


پایان برای شما


و ناتمام برای من




چون با کمک بابی « نوه ام »




خیلی کارهاست که باید انانرا انجام دهیم




خیلی کارهاست که باید انان انجام دهیم


داوید فاخری

No comments:

Post a Comment

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information